هر صبح جمعه پدرم می آمد بالای سر من و می گفت: «پاشو دیر شد»، می گفتم: «کجا؟» می گفت: «مشهد قالی» می گفتم:«مشهد که هفته پیش بودیم» کمی مکث می کرد و می گفت: «شاهسواران» می گفتم: «سه هفته پیش رفتیم»، بعد می گفت: «زنگوبر، زنگوبر تا حالا نرفتیم، هنجن هم خوبه، خیلی وقته که نرفتیم» بالاخره من تسلیم می شدم و به دنبال او راه می افتادم. بسیاری از عکس هایم از بقعه های چند صد ساله، حاصل همان تسلیم است. بقعه هایی که دیگر نیستند، آن ها در طوفان نوسازی و ساخت حسنیه های بتونی در چند سال اخیر محو شدند. به هر روی، شور او عادت من شد و شوق او به آبادی های دیریاب در جان من باقی ماند. هنوز هم هر وقت مرا دوربین به دست می بیند، بی درنگ می گوید عکاسی شکار لحظه هاست. ایران دوستی من ارثی است که از او دارم. ولی منطق این دلدادگی برایم روشن نیست. عقلم در شرح آن می ماند. از این محدوده بیرون تر که می روم، کور می شوم. به هر کدام از همسایگان غیر ایرانی که رفته ام شوق عکاسی در من بیدار نشده و دوربین من در تمام طول سفر در غلاف مانده است. آنجا هیچ چیز مرا بر نمی انگیزد. بی شک آن ها زیبایی خود را دارند و همه چیز در جای مناسب خود قرار گرفته است… پس دیگر به من نیازی نیست. من تضاد را ثبت می کنم. جای خالی من اینجاست؛ زیرا اولین کار هنرمند؛ شناخت خود در جهان است.