فاصله کانونی لنز چیست و چه کاربردی در عکاسی دارد؟
محمدرضا علینیا
سفر به پیمودنِ زمین دلالت میکند، اما عکسها نیز میتوانند در زمان سفر کنند، ما را به گذشتهای دور و یا تصوری از آینده ببرند. تصاویر میتوانند کسی را به خانهاش ببرند و یا به فهمی از خویش نزدیکتر کنند. طیِ ۶۵ – ۷۰ سال گذشته، عکاسان اپرچر و مگنوم، مکررا، نشان دادهاند که چگونه عکاسی در سراسر جغرافیا، زمان، مکان و زندگیها در واقعیت و خیال حرکت میکند، در این مقاله قصد داریم تا با 15 عکاس معروف در بهترین سفرهای عکاسی آنها همراه شویم و به تماشای تجربه بی نظریشان از دنیای دوربین بنشینیم.
هنوز هم سفرهایم به جزایر شرقی را به عنوان بهترین و بیپروا ترین سفرهایم بهیاد میآورم. زمانی که این عکس را از یک پسربچه شش ساله در حال پشتک زدن و پریدن از پشتبام و فرود آمدن برروی تپهای از برف گرفتم تنها بیست و سه سال داشتم. برای من به تصویر در آوردن این صحنه نه تنها در مورد قدرت و شجاعت کودکان این روستا، بلکه درباره ی آنچه که در درونم میگذشت نیز بود. من عاشق یک دختر محلی شده بودم و تصمیم گرفته بودم که با خانوادهی او زندگی کنم و بوسیله اسکیموها آموزش شکار و ماهیگیری ببینم. زندگی جدیدی را شروع کرده بودم، سفری جدید که به من دقیقا احساس پسرک در حال پریدن از پشتبام را میداد.
موضوع عکسهای من نقطهی اوجِ میان کودکی و بزرگسالی است. دختری که در تصویر هست، احساسی از ابهام, آسیبپذیری و خودکاوی را القا میکند. در مقطعی میانه و ناپایدار است که تغییرات پرشور ذهنی و احساسی نمایانتر میشوند. من علاقهمند به این کشمکش میان ملایمت جوانی و خامی ای هستم که با ژست او در عکس و تضاد ترکیب عکس ملموستر شده است. در حالی که این پرتره لحظه گذرای زندگی را نمایش میدهد، در عین حال بیپایان است. یادآورِ آن که همهی ما در حال تغییر در سفر زندگی هستیم.
این عکس بخصوص در سفرهای عکاسی، برایم معنای خاصی دارد، هرچند که آن را در مجموعهی «در جستجوی خانه» چاپ نکردم. مجموعهای که در آن به حومهی شهر بِیاریا در شب پرداختم. پس از تکمیل ساختار کارم، گاهی چیزهایی را مییابم که چاپ نشدهاند، زیرا در هنگام انتخاب اولیه به دنبال حس یکدستی زیادی بودهام. به هر حال، به محض اینکه زمان و مکانی برای تامل بوجود میآید، گوهری چون این تصویر پدیدار میشود و تو در حالی که فکر میکنی، میپرسی، چرا این یکی را پیش از این استفاده نکردم؟
در سفرهای عکاسی همراه با هنرمند مجسمه ساز و چیدمان، ابیگیل دوویل برای بزرگداشت و ادای احترام به پیشگام و پیشکسوتمان نواح پوریفوی به صحرای موجاوا رفتم. نواح پوریفوی در ۱۹۱۷ در آلاباما متولد شد. پس از خدمت در جنگ جهانی دوم، بیشتر بزرگسالی خود را در لس آنجلس به عنوان هنرمند، فعال اجتماعی و استاد گذراند. در سال ۱۹۸۹ به نزدیکی بلیر لین در جاشوآ تری نقل مکان کرد. پیش از مرگش در ۵ مارچ ۲۰۰۴، در ۱۵ سال باقیماندهی زندگیاش نزدیک به ۱۲۰ مجسمه ساخت. سرپرست موزهی هنر صحرای نواح پوریفوی، پت برانتی مقیمِ یوکا وَلِی و همچنین بومی آلاباما در سالهای آخر زندگی او در کنارش کار کرد. او و همسرش راجر برانتی تحت نظر نواح تئاتر او را ساختند. تئاتر کوچک آندرئا در سال ۲۰۰۰. پت سرپرستی صبور و وفادار است و در مورد نگهداری آثار نواح به آن شکل که او آخرین بار آنها را دیده، گردگیری، نگهداری در برابر آسیب و استقبال از بازدیدکنندگان جدی است. او معتقد است که بازدیدکنندگان باید با دید و تفسیری باز با آثار او مواجه شوند.
این عکس بخشی از مجموعه، و کتابم با همکاری اپرچر، است. مجموعهی کودکان عاشق. تمرکز آن برروی دنیای درونی شماست که در جهان بیرون گسترش مییابد، و تجربههایی که برای نخستین بار کسب می شود. لحظه هایی که با عشق و احترام با من رفتار شد، لحظههای واقعی زندگیام است و میتوان از آن ساعتها کلاس آموزش عکاسی بدست آورد.
اولین باری که با باب آشنا شدم در پشت صحنهی مدیسون اسکوئر گاردن بودم. با او در مورد مارکوس گاروی و هیل سلاسیه صحبت کردیم. او در تعریف کردن داستان فوقالعاده بود. هدف داشت. در مورد فرهنگ راستا صحبت کرد و اطلاعات زیادی در مورد آوارگان آفریقایی و کشمکشها بر سر آزادی در سراسر جهان داشت. بعدها، زمانی را با هم در خانهی او در هوپرود در کینگستون گذراندیم. بودن با او فوق العاده بود و به همه حس راحتی میداد. شعر و موسیقیاش تا به امروز معنا دارد. او صدایی بینظیر برای بیان قدرت و آزادی داشت و یک دوست واقعی بود.
در حالی که ابرهای تیرهی کراک به آرامی سایهی نابودکنندهی خود را در اوایل دههی هشتاد بر آمریکا میافکند، من نیاز ضروریِ به خیابانها رفتن را بعنوان یک شهروند دغدغهمند و مستندساز احساس کردم. تا به این لحظه نیز تعدادی مرد جوان که میشناختم، به دست تعدادی مرد جوان دیگر که میشناختم مرده بودند. احساس کردم این وظیفهی من است که به جوانان از خطری که پیشبینی میکردم هشدار بدهم و دوربینم را بهعنوان وسیلهای برای تعامل و مستندسازی در سفرهای عکاسی خود بهکار برم.
زمانی که انتظار مرگ و نابودیهای بیشتری را داشتم، دریافتم که عکاسی کلیدی است که به من اجازهی ورود به زندگی جوانان را میدهد. دل به دریا می زدم و به دنبال پیدا کردن جوانان و صحبت کردن با آنها در مورد این بحران رو به رشد، به دبیرستانها و مناطق خرید نیویورک میرفتم. برایم جالب بود که تقریبا همه حاضر بودند، در این باره صحبت کنند و پس از آن برای یک عکس پرتره ژست بگیرند. آن عکسها، در واقع، شاهدی شدند بر تبادل های فکری بیشماری که داشتم. بسیاری از دوستیهای جدید من براساس همین تعاملات بوجود آمدند. در حین ثبت این عکسها که اغلب برای آنها ژست گرفته شدهبود، قصد داشتم روح عشق و دوستی را ثبت کنم.
امروز این تصاویر یادگار ماندگاری از زمانی است که فراگیری گستردهی کراک زندگی را برای همیشه دگرگون کرد.
رویای جاده: مکانی برای فرار، برای شگفتی، برای رویارویی با فراتر از آنچه تصور میکردی که خواهی یافت. این دلیلی است که موجب شد، شورتی خانه را ترک کند و در گرلشو مشغول به کار شود. ما زمانی هم برخوردیم که من در نیواینگلند سفر می کردم.
سفرها موجب پریشانیهای جسمی و احساسیای هستند که بر ذهن و جسم تاثیر میگذارند. برای من این سفر عکاسی همچنین پیدا کردن مسیری جدید بود. کارناوالها را دنبال کردم تا تصاویر زنانی را ثبت کنم و به اشتراک بگذارم که زندگی کاری، آنها را وا میدارد تا انتخابهای بسیار سختی را برای رسیدن به هدفهایشان داشته باشند.
پیش از رواج عکسهای سلفی، یا فایلهای مربع اینستاگرام، من با عکاسی از خودم، خودم را بهوجود آوردم تا خلاء این احساس را که نافرمانهایجنسیت پاک شده و یا تنها به وسیلهی جهان بیرون به تصویر کشیده شدهاند، پر کنم. من این سلفپرتره را خیلی دوست ندارم اما این تجسم از گذشتهام را که در من هست، تایید میکنم و به آن احترام میگذارم برای اینکه مرا به اینجا و امروز رسانده است.
به عنوان یک عکاس جوان در دهه ۱۹۵۰، لئونارد، نیویورک را به سوی اروپای پس از جنگ ترک کرد. او کشورهای اروپایی ویران شدهای را یافت که در حال بازسازی خود بودند. در رم با یک زن آلمانی آشنا شد و بعدها با او ازدواج کرد. آنها در کنار هم به مدت ده سال از آلمانیها در آلمان عکاسی کردند و دو کتاب عکس منتشر کردند: امروز یهودیان آلمانی (۱۹۶۵) و ساخت آلمان (۱۹۷۰).
پس از به دنیا آوردن پسرم، کسپر، در سال ۲۰۰۴، من مجموعه عکسی را شروع کردم که بازنمایی رادیکالی از مادرانگی را در کنار صحنههای آرمانگرایانه غرب آمریکا قرار میدهد. این پروژه از روی نوشتهی جریانساز فمنیستی آدرین ریچ با عنوان: زاده از زن، مادرانگی به مثابه تجربه و سنت (۱۹۷۶) نام گذاری شد. متنی که او در آن به بررسی ساختار مردسالارانه مادرانگی و چراییِ بحثبرانگیز بودن این موضوع برای فمنیستها میپردازد.
در حالی که برخی از نظریهپردازان ترجیح میدهند تا مسئلهی بدن را به کلی کنار بگذارند، ریچ زنان را در مقام تعیینکننده بر بدن خویش در نظر میگیرد.
این مجموعه تلاشی بود در به تصویر کشیدن اینکه آن رویه چگونه به نظر میرسد _ زنان و بچهها در حال گشت و گذار با سرخوشیِ در کنار هم بودن در فضای اجتماعیِ یک منظرهی عمومی. من بیشتر آنها را در سالهای اولی که بچهی کوچکی داشتم برای خودم درست کردم، زیرا نمیتوانستم خودم را با تعریفی که از مادرانگی برایم وجود داشت مرتبط سازم.
این تصاویر فضایی را برای تصور روشهای مختلف مادر بودن برای من بهوجود آورد.
درمیانهی راه بین نگاه مستند و شاعرانه، نگاه غیرمعمولِ من در پس لنز واقعیت و رویاپردازی را در شبکهی پیچیدهای از ارجاعات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی در هم میآمیزد. ظرافت آیینهای اجدادی و حفظ دشوار آنها، تعامل میان طبیعت و فرهنگ، اهمیت رسوم در زبان بدنِ روزمره و ابعاد نمادین مناظر و اشیایی که تصادفا پیدا شدهاند، در مسیر کار من چشمگیر هستند. اثر من با گفتوگویی پیوسته میان تصویر، زمان و نمادها در زمینهای شاعرانه توصیف میشود که رویا، سنت، مذهب، سفر و جامعه را در هم تنیده است.
اسکاتی اینجاست. گاهی اوقات زمانی که تمام روز را در ماشین سفر میکنی و به دنبال زندگی در حال حرکت هستی، تشنگی زیادی بر تو غلبه میکند و شوق رسیدن به اتفاق بعدی به محض دیدن یک غذاخوری قدیمی از بین میرود. منظورم یک غذاخوری قدیمی واقعی است، نه یک غذاخوری با تزیینات قدیمی تقلید شده با غذای بستهبندی مزخرف. بلکه مکانی که با بزرگداشت گذشته به تو نشان میدهد که میتوانی میلک شیکی از کودکیات را در آن جا پیدا کنی. و اسکاتی اینجاست. اومممم….
این تصویری از سفری برای بازگشت به وطن من است. به چیزی که در ذهنم دارم. به چیزی که به دور از آن بزرگ شدهام. همهی اینها درون گوی برفی کوچکی کنار هم جمع میشوند و من آن را همراه خودم امن نگه میدارم تا مرا امن نگه دارد.
برای بیشتر مردم، سفر هممعنی با فراغت، اعجاب و آرامش و یا گریز از روزمرگی است. من با سفر کردن دانستم که هیچ سفری به قدری دور نیست تا آدمی از خودش فرار کند. هرجای دیگری زمانی که ما در آن هستیم به اینجا تبدیل میشود و این بزرگ ترین تجربه من از سفرهای عکاسی بود.
ترجمه اختصاصی شوتشات
منبع: Aperture